طالعم دیدم در آغوش زمان
دست معشوقی نهاده در میان
با نگاهش شوق در جانم دمید
لرزه بر دل شد صدایش را شنید
راز دل گفتم به جان و دل خرید
تارهای عشق بر جانم طنید
هر چه دیدم عشق بود و شور بود
ساحلی آرام و پر از نور بود
همدم من گشت و دل شیدا نمود
تشنه بودم آب را بر من گشود
ابر شد بارید بر این تفته خاک
از دلش روئید عشقی پاک پاک
جـــاودان شد عشق مـا از خاک رفت
دل در ایــــن ایــــام تــــا افلاک رفت
...