دخترک رفــت ولـــی ، زیـر لب این را می گفت: " او یقیــنا پی معـشوق خودش می آید ." پســرک مانـد ولـــی ، روی لبـش زمــزمه بود : " مطــمئنا که پشـیمان شده برمی گردد " عشـــق قربـانی مــظلوم غــرور اســت هـــنوز ...
پاسي از شب رفته بود و برف مي باريد چون پر افشاني پر پهاي هزار افسانه ي از يادها رفته باد چونان آمري مأمور و ناپيدا بس پريشان حكمها مي راند مجنون وار بر سپاهي خسته و غمگين و آشفته برف مي باريد و ما خاموش فار غ از تشويش نرم نرمك راه مي رفتيم كوچه باغ ساكتي ...
چون درختی در صمیم ِ سرد و بی ابر ِ زمستانی، هر چه برگم بود و بارم بود؛ هر چه از فرّ ِ بلوغ ِ گرم ِ تابستان و میراث ِ بهارم بود؛ هر چه یاد و یادگارم بود؛ ریخته است. چون درختی در زمستانم بی که پندارد بهاری بود وخواهد بود. دیگر اکنون ...
زندگی با ماجراهای فراوانش، ظاهری دارد به سان بیشه ای بغرنج و در هم باف ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ ست؛ چیست اما ساده تر از این، که در باطن تار و پود هیچی و پوچی هم آهنگ است؟ من بگویم، یا تو می گویی هیچ جز این نیست؟ ...
از این شب های بی پایان، چه می خواهم به جز باران که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده... به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایت، دریغ از لکه ای ابری که باران را به رسم عاشقی بر دامن ...
شبی از پشت یك تنهایی نمناك و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا كردم تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا كردم پس ازِ یك جستجوی نقره ای در كوچه های آبی احساس تو را از بین گل هایی كه در تنهایی ام رویید با حسرت جدا كردم ...