بیا ببین که چه کرده ای با بلوغ حقیقت عشق بیا مرا ببین در التهاب شعله سرکش درد بیا ببین رها شده از ارتفاع بودن را بیا و فریاد التماس دست مرا نوای پریشان انتظار چشم مرا به یک حضور جسور دوباره سرود کن بیا به حرمت قبله گاه نیلی عشق به وسعت سپهر اشراق یک طلوع دگر دوباره حلول کن
با من سخن بگو ای جلوه ی حضور ای مطلق نبود ای سایه ی وجود با من سخن بگو ... ای آخرین سرود ... من با امید مهر تو زنگار درد را از آینه پر غبار دل شستم من ، وامانده در وقفه گاه نفس - میعادگاهمان- بعد از دم حضور تو ... بازدم ، از جان خود دریغ کرده و مردم ! با من سخن بگو ای سایه ی وجود !
و من در پهنه ی این انتظار آشنا رفتنت را می بینم بی آنکه هرگز آمدنت را ... امّا هر بازگشت برهان بودنی است هر رفتنی، گواه بر شوق آمدنی است !
خدایا؛ اون عشق بزرگی که من دنبالش بودم اون اتفاق عظیمی که مطمئن بودم باید بیفته تا زندگیم زیر و رو بشه تو بودی... و هیچ کس نمی دونه ... من ... حالا تو تنهایی و خلوتم ... با تو ... ! من حقیر با خدای بزرگ و عزیز و مهربونم چه عالمی دارم ... و این عشق چقدر به من نیرو و امید و شادی میده ...
کاش می شد کوچه باغ عشق را در میان گامهای خسته ای تقسیم کرد کاش می شد در نگاه سرد صبح عشق را بر آسمان تفهیم کرد !
باور نمی کنم که از میانتان رفتنی شدم موجی به سوی نور بودم ؛ به ساحل شب ماندنی شدم باور نمی کنم که از آسمان جدایم نموده اند مانند یک شهاب سوخته ، دیدنی شدم!
منم که برای ماندنم بهانه می جویم منم که فقط برای عشق می پویم منم که دلم برای خودم نیست و قلبم لحظه ای از آن من نیست منم که با بوی یاس زنده ام و خودم را فدای عشق کردم
استیو یک دانش آموز بسیار پر انرژی بود، او مجبور شد سه سال از عمرش را به صورت انفرادی درس بخواند چون از مدرسه اخراج شده بود. جرایم وی عبارت بودند از: رها کردن مار در کلاس، انفجار بمب در کلاس. - استیو در هیچ یک از کنفرانس هایش از ضمیر “من” استفاده نکرد، او همیشه می گفت “ما”. ...