مطالب بدون دسته بندی
بامن ازتنهاییش میگفت.... اما...صدای بوق پشت خطی اش امانش رابریده بود.....
خنده دار است نه؟ توهی مرادور میزنی من فکر میکنم درمحاصره ی توهستم......
چه سخته بخوای بی توجه ازکنارکسی رد بشی... که عجیب ترین حس دنیاروباهاش تجربه کردی.....
این روزهاهرکی ازم میپرسه چطوری؟ برای این که خوب باشم به ناچاردشمن خدامیشوم....
سوت پایان رابزنید.... صداقتم حریف هرزگی زمانه نمیشود.... قبول میکنم... باختم...
این روزها... به بعضیها باید گفت درکودکی درکدام بازی ها راهت ندادند .... که این روزها اینقدر تشنه بازی کردن با آدمهایی...؟//؟
حرفهایم... دلخوریهایم... وتمام اشکهایم بماند.... به من بگو با او چگونه میگذرد... که بامن نمیگذشت....؟؟؟
دوست دارم کفشهای بندیت را... چون رفتنت را برای چند ثانیه با تاخیر می اندازد...