بی خیالت که نمی شوم هیچ هر روز دلتنگ تر هم می شوم
نمی دانم تا کجا
تا کجا باید این مسیرها را تنهایی طی کنم
نمی دانم تا کجای قصه هم باید مجنون باشم هم لیلی
نمی دانم تا کجا هم باید آوازهای عاشقانه بخوانم هم خودم ساز بزنم
هم مراقب باشم که سازهایم همیشه برای از تو خواندن کوک باشند
گاه که دل تنگ می شوم کنار سجاده ی مخمل آرزوها می نشینم و نامت را از دل فریاد می زنم
در باره ی تو با خدای خودم سخن می گویم
حالت را از او می پرسم
به این امید که قدری آرام گیرم
نامت را به تمام قاصدک ها سپرده ام
حالا
...