پاسي از شب رفته بود و برف مي باريد چون پر افشاني پر پهاي هزار افسانه ي از يادها رفته باد چونان آمري مأمور و ناپيدا بس پريشان حكمها مي راند مجنون وار بر سپاهي خسته و غمگين و آشفته برف مي باريد و ما خاموش فار غ از تشويش نرم نرمك راه مي رفتيم كوچه باغ ساكتي ...
چون درختی در صمیم ِ سرد و بی ابر ِ زمستانی، هر چه برگم بود و بارم بود؛ هر چه از فرّ ِ بلوغ ِ گرم ِ تابستان و میراث ِ بهارم بود؛ هر چه یاد و یادگارم بود؛ ریخته است. چون درختی در زمستانم بی که پندارد بهاری بود وخواهد بود. دیگر اکنون ...
زندگی با ماجراهای فراوانش، ظاهری دارد به سان بیشه ای بغرنج و در هم باف ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ ست؛ چیست اما ساده تر از این، که در باطن تار و پود هیچی و پوچی هم آهنگ است؟ من بگویم، یا تو می گویی هیچ جز این نیست؟ ...