من این شب زنده داری را دوست دارم من این پریشانی را دوست دارم بغض آسمان دلتنگی را دوست دارم گذشت و دلم عاشق شد ، بیشتر گذشت و دلم دیوانه ات شد من این دیوانگی را دوست دارم چه بگویم از دلم ، چه بگویم از این روزها ، هر چه بگویم ، این تکرار لحظه های با تو بودن را دوست دارم ...
بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده… اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم باور نمیکنم اینک بی توام کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی تا دوباره ...
بدرود تا اطلاع ثانوی همه چیز تعطیله حتی زندگی کردن حتی نفس کشیدن یکی از دوستان گفت امیدوارم موقتی باشه ای کاش همه اش مثل خودت یه رویا بود ای کاش لبخند تلخی زدم گفتم همه چیز تموم شد طاقت ندارم نای جلو رفتن ندارم نترس کاری نمیکنم بعدا پشیمون بشم فقط یه خورده خسته میخوام استراحت کنم فکرم وروحمم از همه چیز آزاد باشه یه مرخصی موقت برمیگردم وقتی برمیگردم که خودمو بتونم پیدا کنم خیلی وقته خودمو ...
این روزا دورتا دور خودم حصاری از جنس سیم های خاردار کشیده ام مخصوصا قلبم که دیگه طاقت شکستن ودل تنگیدگی از هیچ کسو نداره یه تابلو هم روش زدم که در این سرزمین به ظاهر شبیه به قطب که همچو قطب سرد وخاموش وبی احساس است وبرف بوران وسوزهای طاقت فرسا بدی وجود دارد انتظار از من دیوونه نداشته باشید اگر میایی با تهجیزات کامل وبا قلبی آکنده از مهر ومحبت وعشق وارد شوید واگه طاقت سرما رو نداری ونمیتونی گرمش کنی یا خورشید رو به ...
بازگرد ای خاطرات کودکیبرسوار اسبهای چوبکی خاطرات کودکی زیباترندیادگاران کهن ماناترنددرسهای سال اول ساده بودآب را بابا به سارا داده بود درس پند اموز روباه و خروسروبه مکار و دزد و چاپلوسروز مهمانی کوکب خانم است سفره پر از بوی نان گندم است کاکلی گنجشککی باهوش بود فیل نادانی برایش موش بود باوجود سوزو سرمای شدیدریز علی پیراهن از تن می درید تا درون ...
زانوهامو بغل کرده بودم و نشسته بودم کنار دیوار دیدم یه سایه افتاد روم سرم رو آوردم بالا نگاه کرد تو چشمام، از خجالت آب شدم تمام صورتمو عرق شرمندگی پر کرد گفت: تنهایی گفتم: آره گفت: دوستات کوشن؟ گفتم: همشون گذاشتن رفتن گفتی: تو که می*گفتی بهترین هستن! گفتم: اشتباه کردم گفتی: منو واسه اونا تنها گذاشتی؟ گفتم: نه گفتی: اگه نه،پس چرا یاد من نبودی؟ گفتم: بودم گفتی: اگه بودی،پس چرا اسمم رو نبردی؟ گفتم: بردم، ...
سلام… نمی*دانی چه لذتی دارد که واژه*ها را به آغوش هم بسپاری و از آن*ها بزمی بسازیتا با چنگ گیسوان اندیشه*های نابت درآمیزد و امواجی خروشان به پا کند تا زندگی نسلی را به تغییر کشاند…رفتارهای ما بر اساس تصاویر ذهنی ما شکل می*گیرد و آنگاه احساس با آن*ها در هم می*آمیزد و لحظات ما را رقم می*زند… این پیکر مقدس را با هر تصویری از گذشته*ات به قربانگاه احساسات منفی نکشان…اینجا (ذهن معرکه*ات را می*گویم…) شاهکار وجود توست که اگر بر ...