رو به روی همیم… بازم مثل قدیم یه قهوه ی تلخ رو میز که نداره طعمی شروع کن… بگو تو هم حال منو داری یا که نه خیلی خوب و سرحالی؟ بگو منکه همش واسه حرفات پایه بودم به ظاهر… خب از درون تیکه پاره بودم بگو بازم مثل همیشه میشنوم من ولی به خدا نداری حرف بیشتر از من این منم بدیا تو خونم رخنه ...
[CENTER][URL="redirect.php?a=aloneboy.com/wp-content/uploads/nader-ebrahimi2-AloneBoy.com_.jpg"][/URL][/CENTER] [CENTER]نامه زیبای [URL="redirect.php?a=aloneboy.com/"]نادر ابراهیمی[/URL] به همسرش[/CENTER] [CENTER][FONT=Tahoma][FONT=Tahoma][FONT=Tahoma][FONT=Tahoma][B] [COLOR=#cc00ff][URL="redirect.php?a=aloneboy.com/"]تفاوت[/URL] ! [/COLOR][COLOR=#ff0000] [/COLOR][/B][COLOR=#00006c][URL="redirect.php?a=aloneboy.com/"]همسفر[/URL][/COLOR][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/CENTER] ...
[CENTER][URL="redirect.php?a=aloneboy.com/wp-content/uploads/pir-marde-asheg.jpg"][/URL][/CENTER] پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. ...
[CENTER][/CENTER] [RIGHT]پسر گفت: اگر می خواهی[URL="redirect.php?a=aloneboy.com/"] با هم بمانیم [/URL]باید همه جوره با من باشی. دخترک که به شدت پسر را [URL="redirect.php?a=aloneboy.com/"]دوست داشت [/URL]گفت: باشه عزیزم هر چه تو بگویی. پسرک دختر را [URL="redirect.php?a=aloneboy.com/"]عریان ...
روزی [URL="redirect.php?a=aloneboy.com/"]شیوانا [/URL]یکی از شاگردانش را دید که[URL="redirect.php?a=aloneboy.com/"] زانوی غم بغل گرفته[/URL] و گوشه ای [URL="redirect.php?a=aloneboy.com/"]غمگین [/URL]نشسته است. پیر معرفت نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از [URL="redirect.php?a=aloneboy.com/"]بی وفایی [/URL]یار صحبت کرد و این که [URL="redirect.php?a=aloneboy.com/"]دختر ...
عاشقش بودم عاشقم نبود وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن؛ یکی بود یکی نبود ! یکی بود یکی نبود. این داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود … برایم مبهم است که چرا در اذهان شرقی مان “با هم بودن و با هم ساختن” نمی گنجد؟ ...
[URL="redirect.php?a=aloneboy.com/"]عشق با ما کردی[/URL] اما [URL="redirect.php?a=aloneboy.com/"]زندگی با دیگری[/URL] تا به حالا نوبت ما بود و حالا دیگری گفته بودی که[URL="redirect.php?a=aloneboy.com/"] مرا وقت سفر باید شناخت[/URL] عاقبت [URL="redirect.php?a=aloneboy.com/"]بار سفر بستی[/URL] ولی با دیگری [URL="redirect.php?a=aloneboy.com/"]هر نگاهت صد ...
[CENTER][/CENTER] [RIGHT]سلام، این نامه را از گذر بیست و دو سال از زمانی می نویسم که نامم جزو لیست [URL="redirect.php?a=aloneboy.com/"]بچه های طلاق[/URL] شد! دراین بیست و دو سال زندگی یادم می آید از مدرسه که می آمدم، کسی نبود که از من بپرسد ناهار ...