♥●• عشـــق فانتــــزی سامان •●♥

ﺗﻮ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽ ﮔــــــﻮﯾﯽ ﺗﺎ ﻣـــﻦ ﺧﻮﺷــــــحال ﺷﻮﻡ

ﻭ ﻣﻦ ﺍﺣﻤــــــﻖ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﺗﺎ ﺗو ﺩﻟﮕﯿــــــﺭ ﻧﺸﻮی . . .

زندگي زيباست

زشتي هاي آن تخصير ماست
در مسيرش هرچه نازيباست آن تدبير ماست
زندگی آب روانی است روان می گذرد
آنچه تقدیر من و توست همان می گذرد

و اينك باران بر لبهء پنجرهء احساسم مي نشيند
و چشمانم را نوازش مي دهد
تا شايد از لحظه هاي دلتنگي عبور كنم

زندگي دفتري از خاطره است يك نفر در دل شب ، يك نفر در دل خاك
يك نفر همدم خوشبختي هاست ، يك نفر همسفر سختي هاست
چشم تا باز كنيم عمرمان مي گذرد ، ما همه همسفريم

بعضی وقتا ســـکوت میکنی

چون آنقدر رنجیدهای که نمیخواهی حرف بزنی

بعضی وقتا ســـکوت میکنی چون واقعا
حرفی برای گفتن نداری
...

گاهی سکـــــــــوت یه اعتراضه

گاهی هم یه انتظار

اما بیشتر ســــــکوت واسه اینه که

هیچ کلمهای نمیتونه غمـــی رو که
تو وجودت داری توصیف کنه

.. غمگينم...
همانند پرنده اي که به دانه هاي روي تله خيره شده
و به اين فکر مي کند که چگونه بميرد...؟
گرسنه و آزاد...
يا سير و اسير

گریه ام میگیرد از او که تموم زندگیم بود

و الان منت دیگری را میکشد...