♥●• عشـــق فانتــــزی سامان •●♥

لعنتی …
من خاطرت را می خواستم …
نه خاطره ات را …..

آدمی را دیدم با سایه ی خود درد و دل میکرد !
چه رنجی میکشد او
وقتی هوا ابریست . . .

من رودخانه ای را می شناسم که
با دریا قهر کرد و عاشقانه به فاضلاب پیوست . . .

حوصله ی صبح ها را ندارم !

و ظهرها . . .

و بعد از ظهرها . . .

و عصرها . . .

و غروب ها . . .

و شب ها . . .

و آخر شب ها . . .

و نیمه شب ها . . .

حوصله ی این روزها را ندارم !!‬

حرف هایی هست که نمیخواهمشان..!

شبهایی هستند که نوشته

...

پشت دیوار کج فاصله ها پنهانیم / غربت دل را به خدا میدانیم
گرچه دوریم ز هم با همه ی خاطره ها / به امید خبری تازه ز هم میمانیم . . .

بی تو اما عشق بی معناست ، می دانی؟
دستهایم تا ابد تنهاست ، می دانی؟
آسمانت را مگیر از من ، که بعد از تو
زیستن یک لحظه هم ، بی جاست ، می دانی؟
.

دوست داشتن یعنی
بیست نفر واست سالاد فصل سلطنتی درست میکنند…
لب نمیزنی…
ولی دووست داری تره ای رو بخوری که “اوون” هیچوقت واست خرد نمیکنه!

با استناد به قانون جرایم رابطه ای
شما طبق مصادیق مجرمانه به علت دلبری و ایجاد دلتنگی محکوم به حبس ابد در قلب اینجانب میباشید
دوران محکومیت شما از هم اکنون آغاز میگردد !