ترس بود یا شک.. نمی دانم... چیزی که ترا از من گرفت... کلافه شدی از پس و پیش کردن هایم... گفتی فرامــوش کنـم ســوار سپید پوش قصه هام را... من فراموش می کنــم امــــا!!! اسب سفیدی که به تیرکـــ نرده های کلبه بستی مــدآم شیهه می کشد در مغــزم !!!
درد يعنــي عاشــقانه هــايي که مــينويــســي هــمه را به يــاد عشــقــشان بينــدازد و تو همــچنــان بنــويــسي بــدون اينــکه عــشق کــسي باشــي يا حــتي در يــاد کــســي...!!!
امشب هزار و یک شب است با قصه ای تلخ .. آسمان ابری ست و هنوز باز است پنجره ای که خواب ماه می بیند !
مثل ِ پیرمرد ِ متولد ِ 1300 نه لباس ِ سربازی*ام مانده است نه فرمانده*ام نه متفقین مانده*اند نه روسپی*های لهستانی نه پل ِ عابر ِ پیاده*ی ِ مخبرالدوله / نه عابرهایش نه آن دخترکی که دستش در دست ِ مادر ِ نان ِ سنگک در دست .. نه نان و نه نانواها .. نه همبازی و همپالکی*هایم ... مثل ِ پیرمرد ِ متولد ِ 1300 ... از مــــــــــــن تنهــــــــــــــــــایی مانده است .....
وقتی کسی در کنارت هست ، خوب نگاهش کن : به تمام جزئیاتش به لبخند بین حرف هایش به سبک ادای کلماتش به شیوه ی راه رفتنش ، نشستنش به چشم هاش خیره شو دستهایش را به حافظه ات بسپار گاهی آدم ها آنقدر سریع میروند که حسرت یک نگاه سرسری را هم به دلت میگذارند
اختــراع تلفـن بـــــزرگـــــتـــرین خیــــانت بــــه بشــــریـت بـــود . . .! خـــداحــافظـــــی بـــایــــد رو در رو بــــاشه . . .؛ گــاهــی اوقـــات اشـک هــا ، آدم هــا رو بیـــدار میکــنن . . . لعنــت بـــر خـداحــافـظــــی هـــای تـلـفـنـــــی . . .!.
حواست باشه هر کسی زنگ قلبتو زد زود در رو باز نکنی... بعضیها مثل بچه های مردم آزارند... در میزنن و فرار میکنن...!!