نام وبلاگ تخیلی نبوده ! و واقعیت دارد!!
دلم میخواهد … چند وقــتی کرکره دلمو بکشم پاییـــن … یه پارچـــه سیـاه بزنم درش و بنـویسم: کسی نمـــــــرده فقط دلـــــــــم گرفتــــــه…!
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش گه می*فتد از این سو گه می*فتد از آن سو آن کس که مست گردد خود این بود نشانش چشمش بلای مستان ما را از او مترسان من مستم و نترسم از چوب شحنگانش ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه برجه بگیر زلفش ...
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم گر ز داغ هجر او دردی است در دل*های ما ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق ...
چه گویمت که چه از دست یار می گذرد ؟ بمن هر آنچه که از روزگار می گذرد ؟ ز یار شکوه کنم یا ز روزگار ، چه ها ؟ ز یار بر من از روزگار می گذرد . . .
تو این دنیا تو این عالم میون این همه آدم ببین من دل به کی دادم به اون کس که نمیخوادم دلم شیشه دلش سنگه واسه سنگه دلم تنگه
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید : - غمگینی؟ - نه . - مطمئنی ؟ - نه . - چرا گریه می کنی ؟ - دوستام منو دوست ندارن . - چرا ؟ - جون قشنگ نیستم . - قبلا اینو به تو گفتن ؟ - نه . - ولی تو قشنگ ...
مدت هاست تنها چیزی که مرا یاد تو می اندازد ؛ طعنه های دیگران است ! شاید اگر این دیگران نبودند تو زودتر از اینها برایم مرده بودی . . .
یادتــــــــ باشد ؛ مــــــــــن اینجا، کنار همین رویاهای زودگذر، به انتظار آمدن تـــــــو ، خط های سفید جاده را می شــــــــمارم … !