آخر اي بينوا دل !چه ديدي
كه ره رستگاري بريدي؟
مرغ هرزه درايي، كه بر هر
شاخي و شاخساري پريدي
تا بماندي زبون و فتاده
سرگذشت مني ـ اي فسانه!
كه پريشاني و غمگساري؟
يادل من به تشويق بسته؟
يا كه شيطان رانده ز هر جاي؟
آه ديري كاين قصه گويد:
از بر شاخه مرغي پريده
مانده بر جاي آزاد و آشيانه
ليك اين آشيانها سراسر
بر كف بادها اندر آيند
رهروان اندر اين راه هستند
كاندر اين غم ،به غم مي سرايند...
...