گفت استاد مبر درس از ياد ياد باد آنچه به من گفت استاد ياد باد آن كه مرا ياد آموخت آدمي نان خورد از دولت يـــاد هيچ يادم نرود اين معنــــي كه مرا مادر من نـــــادان زاد پدرم نيز چو استــــــادم ديد گشت از تربيــــــــــت من آزاد پس مرا منت از استـــاد بود كه به تعليـــــــم من استاد استاد هر چه مي دانست آموخت مرا غــــير يك اصل كه ناگفته نهاد قدر استـــــــــاد نكو دانستن حيف استـــاد به من ياد نداد گر بمردست ،روانــــش پر نور ور بود زنده ، خدايش يار باد ! ایرج میرزا
پیرمردی صبح زود از خانه*اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می*شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: «باید از تو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد.» پیرمرد غمگین شد و گفت