آدمهاي ساده را دوست دارم، همان ها که بدي هيچ کس را باور ندارند، همان ها که براي همه لبخند دارند، همان ها که هميشه هستند براي همه هستند، آدمهاي ساده را بايد مثل يک تابلوي نقاشي ساعتها تماشا کرد؛ عمرشان کوتاه است! بسکه هر کسي از راه ميرسد يا ازشان سوءاستفاده ميکند يا زمينشان ميزند يا درس ساده نبودن بهشان ميدهد، آدمهاي ساده را دوست دارم، آنان که بوي ناب " آدمي " ميدهند
و باران سخت ميباريد در يک شب پاييزي، اين آغاز ديگري است و اين منم، گم شده در مه، ستاره اي سرگردان در کهکشاني بي انتها فرورفته در قعر اقيانوسي عميق و تاريک، من گم شده ام، من در اين دنياي متروک تنهايي خود که در تاريکترين شبها و ابري ترين روزها را دارد و باد زير آوار غروب کوچه هايش را دلتنگ مينوازد، گم شده ام، آري، من گم شده ام
خدارو چه ديدي شايد با تو باشم، شايد با نگاهت از اين غم رهاشم، خدارو چه ديدي شايد قصه رد شد دلم راهو رسم اين عشقو بلد شد، هنوز بي قرارم به ياد نگاهت نشسته ام تو بارون بازم چشم به راهت، خدارو چه ديدي تو شايد بموني، شايد قصه هامو تو چشمام بخوني، خدارو چه ديدي شايد دل سپردي، شايد عشقمونو تو از ياد نبردي، هنوزم بي قرارم به ياد نگاهت، نشسته ام تو بارون بازم چشم به راهت
نردبام دلم شکسته ميشود، براي من کمي دعا کني؟
يا اگر خدا اجازه ميدهد، کمي به جاي من خدا خدا کني؟
راستش دلم مثل يک نماز بين راه خسته و شکسته است
ميشود براي بيقراري دلم سفارشي به آن رفيق با وفا "خدا" کني؟