فصل پنجم : نسیم و ترس
سحر گفت: بله عزیزم تو هم دوست خوب من هستی
آن ها بلند شدند و به طرف کلاس رفتند سحر در کلاس را باز ولی هیچکی توی کلاس نبود سحر و نسیم هر دو تعجب کردند و گفتند:یعنی اون ها کجا...
نوع: ارسال ها; کاربر: maryam1350
فصل پنجم : نسیم و ترس
سحر گفت: بله عزیزم تو هم دوست خوب من هستی
آن ها بلند شدند و به طرف کلاس رفتند سحر در کلاس را باز ولی هیچکی توی کلاس نبود سحر و نسیم هر دو تعجب کردند و گفتند:یعنی اون ها کجا...
33نفر اول: niloo
redirect.php?a=pji.ir/pics/uploads/1405012624713.gif
مسابقه به اتمام رسید الان برنده ها رو اعلام می کنم
ببخشید میشه منظورتونو واضح تر بگید خانم سونات اما سایت شما در
فرصت مناسب حتما" میبینم . یعنی چی؟
فصل چهارم:شقایق رقیب نسیم
شقایق بلند شد و گفت: خانم ما هم میدونستیم
خانم : عع واقعا پس چرا نگفتی و خانم شقایق
شقایق: چون که تا میخواستیم دستمون رو بلند کنیم دیدم که این جواب داد
خانم:خب از این...
ببخشید منظورتون چیه
1:maryam1350
redirect.php?a=pji.ir/pics/uploads/140501262471.jpg
2:par3
redirect.php?a=pji.ir/pics/uploads/1405012624712.gif
3:niloo33
redirect.php?a=pji.ir/pics/uploads/1405012624713.gif
4:hoh...
ثبت نام به اتمام رسید حالا مسابقه شروع میشه
فصل سوم:پسرا در مدرسه
زنگ دوم که خورد همه ی دانش اموزان به کلاس رفتند نسیم با چهره ای ناراحت و غمگین توی نیمکت نشست سحر گفت: نسیم جونم ناراحت نباش این بچه ها خیلی بی عقل و حسودن که بخاطر زیبایی...
فصل دوم: آشنایی سحر و نسیم
فردای آن روز شد روز مدرسه شد نسیم با صورتی ناراحت از تخت خوابش بلند شد از اتاقش به بیرون رفت خاله اش گفت : سلام نسیم خانم صبح بخیر دیشب خوب خوابیدی؟
نسیم: ممنون خاله...
سلام میخوام دوباره یک داستان بنویسم به نام خدایااا من چرا انقدر تنهام
ژانر : عاشقانه، ماجرایی
موضوع راجب دختری است به نام نسیم که خیلی تنهاست و هیچ کسی اون رو دوست نداره و اون هم کسی رو دوست...
ممنون شما ثبت نام شدید
هی بگردم به او ثبت نامتان هی بگردم بابا چقدر طرفدار:-khandeh2
بچه ها ثبت نام کنید دیگه
فصل شانزدهم: قسمت آخر
وحشت: چی به من گفتی زن بدجنس هههه فکر کردی من با این حرفای تو عصبانی میشم
من بدون هیچ درنگی به طرف او دویدوم و با پا یک ضربه به شکمش زدم او افتاد من گردنبند شبح رو که روی...
فصل پانزدهم:وحشت دختر مو قرمز
وحشت : ها ها ها بله خودمم همون دخترمو قرمزی که دیدی این گردنبند به نظرت آشنا نمیاد
گون : بله اون گردنبند شبحه ولی دست تو چیکار میکنه
وحشت : اینو خودت به من دادی...
ببخشید منظور؟
نیلو جان تصویرت نمیاد لطفا دوباره بفرستش
فصل چهاردهم : جنگ وحشت و گون
گون: من ازتو نمیترسم تو فقط یک خیالی پس هیچ کاری نمیتونی بکنی
شبح که همچنان سر در گم بود گفت: خخ تو خیال می کنی وحشت هیچ کاری نمیتونه بکنه خخ کور خوندی بچه تو هنوز...
ممنون شما ثبت نام شدید
بچه ها بدویید ثبت نام کنید دیگه
فصل سیزدهم : وحشت سراغ گون می آید
آنها گون را به زندان بردند و او را همانجا انداختند بعد در را بستند و چند قفل محکم به در زدند
گون: من خیلی میترسم اینجا اینجا خیلی وحشتناکه
ناگهان صدایی از...
ماه مهر ماه مدرسه
فصل دوازدهم :گردنبند شبح
جک: این این این که گردنبنده شبحه من من خودم به میکائیلا دادم اون به من گفت که اینو تا ابد با خودش نگه میداره ولی چطور اینو به تو داده ها ها؟
گون:اون گفت تو فقط میتونی این...
فصل یازده: قتل دوست من میکائیلا
نه نه من من هریت رو نکشتم
_ههه فکرکردی با گریه و زاری میتونی فرار کنی نه هریت ببرش
من خیلی ترسیده بودم میخواستم به هریت یک ضربه بزنم تا فرار کنم ولی ضربه رو که...