شعرهایم را میخوانی… و میگویی روان پریش شده ام ! پیچیده است … قبول … اما من فقط چشمهای تو را مینویسم … تو ساده تر نگاه کن …
شاید به هم باز رسیم … روزی که من به* سانِ دریایی خشکیدم … و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی …
تو می خواستی بشی سنگ صبورم تو شدی سنگ و من هنوز صبورم....
گفته باشم … من درد میکشم اما تو چشمهایت را ببند، سخت است بدانم میبینی و بی خیالی … تویی که روزگاری برایم درمان بودی ..
خوب که فکر می کنم … می بینم گاهی یک شکلات ِ مغزدار … بیشتر میچسبد … تـــــا … عاشقانه های این عاشق های تو خالی !
متــــــــاسفم… نه برای تو که دروغ برایــــت خـــود زندگیست… نه برای خودم که دروغ تنهـــا خط قرمز زندگیـــستــــ بـــرایم…. متاسفم که چرا مزه ے عشـــــــق را…. از دستـــــــــ تــــــو چشیــــدم…. تا همیشه در شکـــــــــــ دروغ بودنش بمـــانم….
. وقتی بهم گفتی دیگه مَـن رو فَراموش کُن داشتَم به مَغزَم فِشار می آوُردَم تو کی هَستی اَصلاً... ؟
کاش … پرده میدانست … تاپنجره باز است فرصت رقصیدن دارد…!!!