مشاهده RSS Feed

تمام مطالب وبلاگ

  1. "رابرت فراست"

    نیمی از جهان، افرادی هستند که چیزی برای گفتن دارند

    و نمی توانند بگویند

    و نیم دیگر افرادی هستند که چیزی برای گفتن ندارند

    ولی همیشه حرف میزنند . . .
    برچسب ها: فلسفی, رابرت فراست ویرایش برچسب ها
    دسته بندی ها
    پیام فلسفی
  2. فلسفی


    گاهـے ڪـلام در وصـفــ واقعیـتــِ مـا ڪـم مـےآورد
    ناچـ ــارایـن ســہ نقـطــہ …و دیگـ ـر هیــچ !
    برچسب ها: فلسفی ویرایش برچسب ها
    دسته بندی ها
    پیام فلسفی
  3. جدایی.............

    [COLOR=#FF0000][SIZE=5]همه چی مثه یه خواب بود تنها گناه ما دل سپردن !!!!هرازگاهی به اسمان نگاه میکردیم....من دلهره امانم را بریده بود!!!!!!!اما انگار داشت اسمان غم به خود میگرفت.... کم کم اماده رفتن شدم اما دلم خسته بود همه چیزازدرون رنگه دیگری گرفت سایه بانی برسرنهادم اسمان هم به حال هردومااشک ...
    دسته بندی ها
    دسته بندی نشده
  4. ترانه شادمهر

    [LIST=1][*][SIZE=5][COLOR=#FF0000]وقتی حتی تو برام غریبه ای سررو!!!!!!!!!!شونه های بارون میذارم عشق تو برای من مقدسه تا نفس تو سینه پرپر میزنه....باورم کن که هنوز باور تو....[/COLOR][/SIZE][/LIST]
    دسته بندی ها
    دسته بندی نشده
  5. زندگی............... .....

    [URL="redirect.php?a=pichak.net/"][COLOR=#D3D3D3][/COLOR][/URL]'این چنین قصه ی تلخ را مینویسم.............. امروز اتش تقدیرلحظه های ماشدن رادرساعت تلخ مخالفت وبی کسی بانفرت از هردو ماگرفت....!!!!!!!
    دسته بندی ها
    دسته بندی نشده
  6. ساکتم..

    [LIST][*]سالهاست از تومیگذرم اما هنوزم ساکتم.... گویی ازدرون خودهم بیرون دمیده ام !!!!!!!!!!!وای براین همه تنهایی!وای که از این همه غصه چراباز هم ساکتم!!غصه هایم همه از تو نیست نمی دانم چرا انگار..................انگارهمه چیزرنگ باخته!اما باز هم درعجبم که سکوتم بهای چیست!!! مادر.............ازسخنانت کمی ...
    دسته بندی ها
    دسته بندی نشده
  7. خداحافظ....

    [COLOR=#add8e6]شبیه برگ پاییزی پس از تو قسمت بادم خداحافظ ولی هرگز نخواهی رف از یادم......[/COLOR]
    دسته بندی ها
    دسته بندی نشده
  8. داستان کوتاه هر اتفاقی بیفتد به نفع ماست

    هر اتفاقی بیفتد به نفع ماست



    توی کشوری یه پادشاهی زندگی میکرد که خیلی مغرور ولی عاقل بود

    یه روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند ولی رو نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود
    شاه پرسید این چرا این قدر ساده است ...
    برچسب ها: داستان کوتاه ویرایش برچسب ها
    دسته بندی ها
    دسته بندی نشده