قلم امروز راس ساعت تو ... افسار گریخت شاعری گریخت و افکارش رمیده چراغ قرمزها را رد کرد ...پرده ها را درید کسی که خون واژه ها از سر انگشتانش فواره می زد وکاغذها نیز چون معشوقهای فریبا هر شب پذیرای او بودند و قلم خونینش افکارش چراغ قرمزها را رد کرد .... در کوچه انتهای کوچه ی آزادی به بن بست رسید . افکار پرده ها را درید شباهنگام ،در آن دم که مردم خواب و عکس مهتاب در آب . رفت به عرش عده ای گفتند کافر شد ... اما در میان بارگاه خدایش ایستاد.... ...شعر خواند .... مست
...