[FONT=Tahoma][COLOR=#162c07][COLOR=#363739][B]حمید مصدق: تو به من خندیدی و نمی دانستی؛[/B] [B]من به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدم؛ [/B] [B]باغبان از پی من تند دوید؛ [/B] [B]سیب را دست تو دید؛[/B] [B] غضب آلود به من کرد نگاه؛[/B] [B] سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک؛[/B] ...
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟» ...
[FONT=verdana][SIZE=3][COLOR=#3300FF][COLOR=#696969][B] [SIZE=1]به دنبال خدا نگرد خدا در بیابانهای خالی از انسان نیست[/SIZE][/B][SIZE=1] [/SIZE][/COLOR][SIZE=1] [COLOR=#696969][B] خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست[/B][/COLOR] [COLOR=#696969][B] خدا در مسیری که به تنهایی آن را طی می کنی نیست[/B][/COLOR] [COLOR=#696969][B] خدا آنجا نیست[/B][/COLOR] ...
[CENTER]گاه دلتنـــــــگ می شوم دلتنـگتر از تمام دلتنگـــــــــی ها[/CENTER] [CENTER]حسرت ها را می شمارم[/CENTER] [CENTER]و باختن ها[/CENTER] [CENTER]وصدای شکستن را نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم و ... مهربانيت را به دستي ببخش ؛ که مي داني با او خواهي ماند .... [/CENTER] ...
[CENTER]دیدین این پسرای دم بخت میگن: من قصد ازدواج ندارم؟[/CENTER] [CENTER]یکی نیست بهشون بگه آخه عزیز من![/CENTER] [CENTER]ازدواج که قصد نمی خواد! پول می خواد که تو نداری! شما آقا پسری که ابروهاتو ور میداری که خوشگل بشی، فقط با یه ابرو ورداشتن که خوشگل نمیشی، باید رژ بزنی، دامنم بپوشی که ...
[CENTER]گفتم:خدايا از همه دلگيرم گفت:حتي من؟ گفتم:خدايا دلم را ربودند! گفت:پيش از من؟ گفتم:خدايا چقدر دوري؟ گفت:تو يا من؟ گفتم:خدايا تنهاترينم! گفت:پس من؟ گفتم:خدايا کمک خواستم. گفت:از غير من؟ گفتم:خدايا دوستت دارم. گفت:بيش از من؟ گفتم:خدايا انقدر نگو من! گفت:من توام، تو من [B] ...
مرد از راه می رسه ناراحت و عبوس زن:چی شده؟ مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش) زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو! مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه .... لبخند می زنه زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت ...
روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است. قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم . زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : "متشکرم" ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای ...