روز قبل از نیمه بودیک دو ساعت مانده تا وقت ناهارما درون یک کلاسی که چه سنگین مینمودهمگی چشم به همچشم شدیمیک دبیری که نمیدانم کیستآن طرف چشم به ما دوخته بودحال او بس خوش بود و دلی بس خوش داشتخنده بر روی لبشقصه را باز نمودگفت بر ما که بگویید ز استاد عزیزکه در این نزدیکیدورتر از همگان دورتراستیک معلم که معلم باشدبا خود اندیشیدماین معلم که به ما میگویداز کجا امده و از چه چنین گردیده استبا خود اندیشیدمهی به خود پیچیدم ناگهان خنده ای از کنج لبانم خندیدیادم آمد آری یادم افتاد که یک بانوییروزهایی
...