آنقدر به مردم این زمانه بی اعتمادم که میترسم هرگاه از شادی به هوا بپرم زمین را از زیر پاییم بکشند…
میان ابرها سیر می*کنم هر کدام را به شکلی می*بینم که دوست دارم . . . می*گردم و دلخواهم را پیدا می*کنم میان آدم*ها اما . . . کاری از دست من ساخته نیست خودشان شکل عوض می*کنند بـرای اتـفـاق هـایی که نـمی افـتـد … بـرای دستـی کـه نـگـرفـتم بـرای اشکـی کـه پـاک نـکـردم بـرای بـوسـه ای کـه نـبــود بـرای دوسـتـت دارمـی کـه مـرده بـه دنـیـا آمــد بــرای مـن کـه وجـودم نـبـودن اسـت