وبلاگ عشق فانتزی سامان
توسط
در تاریخ جمعه ۰۷ مهر ۹۱ در ساعت ۱۴:۲۸ (3400 نمایش ها)
همین دیروز بود که دیدمت در دستان پیرمردی که بر دیوار تکیه زده بود و دیگر نایی برای بلند شدن نداشت و در نگاه کودکی که اشک هایش صورتش را پر کرده بود و دیگر توانی برای گریه نداشت. هر دو نگاهشان یک چیز را می گفت وقتی چشمانشان را دنبال کردم چیزی ندیدم جز رد پای یک انتظار ،دوست داشتند که ببینند شاید هم منتظر بودند تا ببینند من هم نگریستم تا آمدنت را ببینم چون من هم خسته بودم مانند هر دوی آن ها ...
آقای حقیقی همه ما سلام
آن قدر خسته که حتی تصورش را شاید نتوانی بکنی آقای حقیقی من .
نشسته بودم و به این فکر می کردم که اگر تو بودی دستان پیرمرد را می گرفتی و اشک های کودک را پاک می کردی و می رفتی و کسانی که آن دو را اینقدر نا توان کرده بودند پیدا می کردی .اما نیستی و همچنان خسته ام و صدای گریه کودک دیگر حوصله ای برایم نگذاشته است و حتی تحمل صدای سکوت آن پیرمرد را هم ندارم .
حتی آفتاب هم سوزان تر بود با اینکه همه جا ابری بود .
نمی توانستم بمانم کم آورده بودم وقتی بلند شدم که بروم پیرمرد دستش را بالا گرفت تا بلندش کنم آری او هم بلند شد و به من گفت پسرم انگار نمی خواهد بیاید .اما کودک همچنان به دوردست نگاه می کرد و هم چنان اشک می ریخت من خسته شدم و رفتم .
امروز پیرمرد را دیدم که هنوز نا توان بود و من هم هنوز خسته ، ولی کودک دیگر گریه نمی کرد و وقتی مرا دید به من لبخند زد..