مشاهده RSS Feed

.:::: سمفونی استفراغ ::::.

شب سیاه...

به این مطلب امتیاز بدهید
دیر گاهیست در این تنهائی


رنگ خاموشی در طرح لب است


بانگی از دور مرا می خواند


لیک پاهایم در قیر شب است


رخنه ای نیست در این تاریکی


در و دیوار به هم پیوسته


سایه ای لغزد اگر روی زمین


نقش وهمی است ز بندی رسته


نفس آدم ها ، سر به سر افسرد است


روزگاری است در این گوشه ی پژمرده هوا


هر نشاطی مرد است


دست جادوئی شب


در به روی من و غم می بندد


می کنم هر چه تلاش


او به من می خندد


نقش هائی که کشیدم در روز


شب ز راه آمدو با دود اندود


طرح هایی که فکندم در شب


روز پیدا شدو با پنبه زدود


دیر گاهی است که چون من همه را


رنگ خاموشی در طرح لب است


جنبشی نیست در این خاموشی


دست ها ، پاها در قیر شب است

نظرات