!!
توسط
در تاریخ شنبه ۱۷ تیر ۹۱ در ساعت ۲۱:۲۵ (2055 نمایش ها)
رود
قصیده بامدادی را
در دلتای شب
مكرر می كند
و روز
از آخرین نفس شب پر انتظار
آغاز می شود
و- اینك- سپیده دمی كه شعله چراغ مرا
در طاقچه بی رنگ می كند
تا مر غكان بومی رنك را
در بوته های قالی از سكوت خواب بر انگیزد،
پنداری آفتابی است
كه به آشتی
در خون من طالع می شود
***
اینك محراب مذهبی جاودانی كه در آن
عابد و معبود عبادت و معبد
جلوه یی یكسان دارند:
بنده پرستش خدای می كند
هم از آن گونه
كه خدای
بنده را
همه برگ وبهار
در سر انگشتان تست
هوای گسترده
در نقره انگشتانت می سوزد
و زلالی چشمه ساران
از باران وخورشید سیر آ ب می شود
***
زیبا ترین حرفت را بگو
شكنجه پنهان سكوتت را آشكار كن
و هراس مدار از آن كه بگویند
ترانه بیهودگی نیست
چرا كه عشق
حرفی بیهوده نیست
حتی بگذارآفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است؛
چرا كه عشق،
خود فرداست
خود همیشه است
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میاورم
از معبر فریادها و حماسه ها
چراكه هیچ چیز در كنار من
از تو عظیم تر نبوده است
كه قلبت
چون پروانه یی
ظریف و كوچك وعاشق است
ای معشوقی كه سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غره ای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزی تو میوه حقیقت توست
رگبارها و برفها را
توفان و آفتاب آتش بیز را
به تحمل صبر
شكستی
باش تا میوه غرورت برسد
ای زنی كه صبحانه خورشید در پیراهن تست،
پیروزی عشق نسیب تو باد!
***
از برای تو، مفهومی نیست -
نه لحظه ئی:
پروانه ای است كه بال میزند
یا رود خانه ای كه در حال گذر است -
هیچ چیز تكرار نمی شود
و عمر به پایان می رسد:
پروانه
بر شكوفه یی نشست
و رود به دریا پیوست