احوالات من...
توسط
در تاریخ شنبه ۱۵ مهر ۹۱ در ساعت ۰۲:۲۷ (2019 نمایش ها)
دلم برای خودم تنگ شده است مدتی . حتی احوال خودم را هم نمیگیرم . آینه مدتی است حسرت یک نگاه مرا دارد . در میان اتاق میان شلوغیها مینشینم و بالش رو از روی تخت میکشم رو زمین و دراز میکشم . یه چیزی مبشینه تو کمرم - اه تیزی کمربند شلوارم پهلویم را زخم میکند . دیگر حتی وسایل خودم هم با من غریبگی میکنند .
دستم را زیر سرم رو بالش میزارم و خیره میشم به سقف..... چشمانم را محکم میبندم ٬ اشکال عجیب غریبی زیر پلکهایم رژه میرود . سرم درد میکند . پهلو به پهلو میشوم و چشم میدوزم به سازم که سالیست کنج این اتاق فقط خاک میخورد . دلم خاطرات گذشته را می خواهد . دلم تجدید خاطرات گذشته را می خواهد و شاید بهتر از آن.
زندگی سخت میگیرد . اما من شل میگیرم . درگیری دو جسم سخت و سخت تر منجر به شکستن جسم سخت میشود . با 30یاست باید با این زندگی تا کرد . هرچند که تا حالا کیش این زندگی مرا کلافه کرده .