راس ساعت تو
توسط
در تاریخ شنبه ۱۵ مهر ۹۱ در ساعت ۰۳:۰۳ (2498 نمایش ها)
قلم امروز راس ساعت تو ... افسار گریخت شاعری گریخت و افکارش رمیده چراغ قرمزها را رد کرد ...پرده ها را درید کسی که خون واژه ها از سر انگشتانش فواره می زد وکاغذها نیز چون معشوقهای فریبا هر شب پذیرای او بودند و قلم خونینش افکارش چراغ قرمزها را رد کرد .... در کوچه انتهای کوچه ی آزادی به بن بست رسید . افکار پرده ها را درید شباهنگام ،در آن دم که مردم خواب و عکس مهتاب در آب . رفت به عرش عده ای گفتند کافر شد ... اما در میان بارگاه خدایش ایستاد.... ...شعر خواند .... مست شد ... خندید .... عاشق شد .... گریست ....دق کرد .... مرد .اخبار نیمروزی گفت : شاعری راس ساعت تو گریختقلم ... او....کاغذهای مچاله اش....و تو و یاد چشمانت ....بیت ...بیت ، شعر ...شعر درد تو هم قوزی می شود بالای درد تنهایی و مرگ احساسها .پشت ثانیه های عصر سرد پر سرعت علم و تکنولوژی . جسد شعر پوسیدو خنجری سردتر به رنگ تنهایی زخمها بر ذهن شاعر می کشید .... مثل سایش چنگال بر بشقاب چینی ... !!!شاعر دید .... در انتهای بن بست آزادی افکارش مرد ... جسد شعر پوسید .... و تو را پاک فراموش کرد ...شاعر پیکرش مسخ شده بود ... زیر شمشیر سخن ... و زیر سرو سکوت ... خود را آویخت به دار...روح او پر زد و رفتاخبار فردا خواهد گفت : شاعری مرد ... فیلسوفی زاده شد و قلم شاعر بر سر جیب فیلسوف خواهد بود فیلسوف در سر دفتر خود خواهد نوشت .... منطق چشمانت !!!