مشاهده RSS Feed

behnaz

داستان خدای من

به این مطلب امتیاز بدهید
توسط در تاریخ شنبه ۰۷ مرداد ۹۱ در ساعت ۱۶:۲۲ (1774 نمایش ها)
درسالی که قحطی بیدادکرده بودومردمهمه زانوی غم بغل گرفته بودندمردعارفی ازکوچه ای می گذشت غلامی رادیدکه بسیارشادمان است به اوگفت:چطوردرچنین وضعی میخندی وشادی میکنی ؟


جواب داد/من غلام اربابی هستم که چندین گله ورمه دارد وتاوقتی برای اوکارمیکنم روزی مرامیدهد.چراغمگین باشم/درحالی که به اواعتماد دارم.ان مردعارف که ازعرفای بزرگ ایران بئد.میگوسد:ازخودم شرم کردم که یک غلام به اربابی باچندگوسفند توکل کرده وغم به دل راه نمیدهد ومن خدایی دارم که مالک تمام دنیاست وبازنگران روزی خود هستم!!!!!!!!!
برچسب ها: بهناز ویرایش برچسب ها
دسته بندی ها
دسته بندی نشده

نظرات