مشاهده RSS Feed

وبلاگ من

روز قبل از نیمه بود

به این مطلب امتیاز بدهید
توسط در تاریخ یکشنبه ۱۲ آذر ۹۱ در ساعت ۱۸:۱۶ (3591 نمایش ها)
روز قبل از نیمه بودیک دو ساعت مانده تا وقت ناهارما درون یک کلاسی که چه سنگین مینمودهمگی چشم به همچشم شدیمیک دبیری که نمیدانم کیستآن طرف چشم به ما دوخته بودحال او بس خوش بود و دلی بس خوش داشتخنده بر روی لبشقصه را باز نمودگفت بر ما که بگویید ز استاد عزیزکه در این نزدیکیدورتر از همگان دورتراستیک معلم که معلم باشدبا خود اندیشیدماین معلم که به ما میگویداز کجا امده و از چه چنین گردیده استبا خود اندیشیدمهی به خود پیچیدم ناگهان خنده ای از کنج لبانم خندیدیادم آمد آری یادم افتاد که یک بانوییروزهایی زقدیمدریکی شهر زاینجا بس دورخانه ای داشت که گویای کلاسی هم بوداین معلم که زاو میگویمرشته یک درس نبوددرس ایثارو محبت با عشقدرس یک دل به عقیده تا درددرس ایستادگی اندرآتشدرس تنهایی و شبدرس غربت به کنار مولادرس تاریکی و تنهایی و خفتن درخاکو بسی درس دگر همگی درسش بودیک کلام عاشق بودآری او عاشق بودحال فهمیدم منگر کسی خواست معلم باشدباید عاشق باشد باید عاشق باشد
برچسب ها: هیچ یک ویرایش برچسب ها
دسته بندی ها
شخصی , فرهنگ و هنر

نظرات