سری داستان های جک(1)
توسط
در تاریخ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۹۱ در ساعت ۱۰:۳۰ (11375 نمایش ها)
جک و دوستش باب تصمیم می گیرند برای تعطیلات به اسکی برند. با
همدیگه رخت و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک می کنند و به
سوی پیست اسکی راه می افتند .پس از دو سه ساعت رانندگی،توفان و برف و
بوران شدیدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور می بینند و تصمیم
می گیرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه
دهند.هنگامی که نزدیکتر می شوند می بینند که آن خانه در واقع کاخیست بسیار
بزرگ و زیبا که درون کشتزار پهناوریست و دارای استبلی پر ازاسب و آن دورتر
از خانه هم طویله ای با صدها گاو و گوسفند است.زنی بسیار زیبا در را باز می کند.
مردان که محو زیبایی زن صاحبخانه شده بودند، توضیح می دهند که چگونه در راه
گرفتار طوفان شده اند و اگر خانم بپذیرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان
ادامه دهند.زن جذاب با صدایی دلنشین گفت:همانطور که می بینید من در این کاخ
بزرگ تنها هستم.اما مساله این است که من به تازگی بیوه شده ام و اگر شما را
به خانه راه دهم از فردا همسایه ها شایعه پراکنی را آغاز می کنند.جک پاسخ داد:
نگران نباشید، برای این که چنین مساله ای پیش نیاید ما می تونیم در استبل بخوابیم.
صبح نیز اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار کردن شما راه خود را ادامه خواهیم داد
زن صاحبخانه پذیرفت و آن دو مرد به استبل رفته و شب را به صبح رسانند و بامداد
هم چون هوا خوب شده بود به راه افتادند. حدود نه ماه بعد جک نامه ای از یک دادگاه
دریافت می کند در آغاز نمی تواند نام و نشانیهایی که در نامه نوشته بود را به یاد آورد
اما سر انجام پس از کمی فشار به حافظه می فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن
جذاب صاحبخانه ای است که یک شب توفانی به آنها پناه داده بود پس از خواندن
نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسید: یادت میاد اون
شب زمستانی که در راه پیست گرفتار طوفان شدیم و به خانه ی آن زن زیبا وتنها
رفتیم؟ باب گفت: بله .جک گفت: یادته که ما در استبل و در میان بو و پشگل اسب و
قاطر خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟ باب این بار با
صدایی لرزانتر پاسخ داد:آره. یادمه .جک پرسید:آیا ممکنه شما نیمه شب تصادفی تو
کاخ رفته باشید و تصادفی سری به آن زن زده باشید؟ باب سر به زیر انداخت و گفت:
من . بله. من... جک که حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب ! پس تو …
تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جک معرفی کرده ای تا من...بهترین
دوستت را ... جک دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد،باب که از شرم و
ناراحتی سرخ شده بود گفت. جک من می تونم توضیح بدم. ما کله مون گرم بود و
من فقط می خواستم . فقط . حالا چی شده مگه؟ جک احضاریه دادگاه را نشان داد
و گفت: اون زن طفلک به تازگی مرده و همه چیزش را برای من به ارث گذاشته