مشاهده RSS Feed

لا له سیاه

ماجرای یک پسر ............

امتیاز ها: 3 رای ها, 5.00 متوسط.
توسط در تاریخ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۹۲ در ساعت ۲۲:۱۹ (1244 نمایش ها)
روزی جلو تلوزیون نشسته بودم فوتبال نگاه میکردم امدن به من گفتن بسه چقدر پای این تلویزیون میشینی ؟! بلند شو برو خوانواده تشکیل بده(ازدواج) بلند شدیم رفتیم خواستگاری !!! ازم پرسیدن: ( سربازی رفتی ) گفتم: (نه) گفتن : (باید بری سربازی تابهت زن بدیم) .منم رفتم سربازی بعد چند ماه دوباره برگشتم .دوباره رفتم خواستگاری !!گفتن: (مدرکت چیه !؟لیسانس داری !!؟)گفتم: (نه!!فوق دیپلم م!)گفتن : (فقط لیسانس!!) رفتم با هزار بدبختی وارد دانشگاه شدم .درس خوندم بعد از چند سال لیسانس گرفتم.دوبار........... .گفتن : (خونه داری ؟شغل چی ؟؟) گفتم : (نه !!تا شغل نداشته باشی !!که!.) گفتن: ( بلند شو برو دنبال کار !!) .رفتم .اما وقتی برگشتم دیدم بله عروسی !! این بود که دوباره برگشتم سر تلوزیون وفوتبال !!
برچسب ها: هیچ یک ویرایش برچسب ها
دسته بندی ها
دسته بندی نشده

نظرات

    ممنون خانم