شعر
توسط
در تاریخ پنجشنبه ۰۶ تیر ۹۲ در ساعت ۲۳:۵۹ (988 نمایش ها)
[CENTER][COLOR=#36ABD6][FONT=tahoma]در گلستانه دشت*هایی چه فراخ! کوه*هایی چه بلند در گلستانه چه بوی علفی می*آمد! من در این آبادی، پی چیزی می*گشتم: پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی. پشت تبریزی*ها غفلت پاکی بود که صدایم می*زد پای نی*زاری ماندم، باد می*آمد، گوش دادم: چه کسی با من، حرف می*زد؟ سوسماری لغزید. راه افتادم. یونجه*زاری سر راه. بعد جالیز خیار، بوته*های گل رنگ و فراموشی خاک. لب آبی گیوه*ها را کندم، و نشستم، پاها در آب: من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است! نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه. چه کسی پشت درختان است؟ هیچ، می*چرخد گاوی در کرت ظهر تابستان است. سایه*ها می*دانند، که چه تابستانی است. سایه*هایی بی لک، گوشه*ی روشن و پاک، کودکان احساس! جای بازی این*جاست. زندگی خالی نیست: مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست. آری تا شقایق هست، زندگی باید کرد. در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بی*تابم، که دلم می*خواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه. دورها آوایی است، که مرا می*خواند..[/FONT][/COLOR][/CENTER]
roz